یک بنده خدا



داری به سرعت بزرگ میشی و زندگی سرشاره از عطر و بوی تو ولی شامه ی ما کر شده، باید تو را دید، هوای با تو بودن را نفس کشید، باید تو را به شدت دوست داشت، دوست داشتنی در خور قلبی زلال به عشقی ودیعه نهاده شده از طرف خدا.

زبان شیرین تو شیرینی زندگی را بس، اگر دل دل باشد.

دیشب گفتی مامان من چرا حواسم نبود شیر خوردم که پاهام خاروندیده شده؟ یک ساعت بعد موقع خواب گفتی مامان به من شربت میدی؟ چون شیر پاهامو خاروندیده میکنه.

دلم برات تنگ میشه

در چالش‌های مسخره با پدرت گیر می افتم دمادم، نه به اهداف علمی و دینی م می رسم ، نه به لذت کافی از وجود شیرین تو.

 

 


تمی دونم چکار کنم

گیر افتادم

مثل بیچاره ای که گوهر قیمتی و تنها سرمایه ش رو گول خورده و بی عقلی کرده و انداخته ته چاه.

چکار کنم.

چکار کنم.

من می دونم گرفتار بوده و هستم که این خسارت بهم وارد شده

ولی خدایا نوری، دستی، هدایتی، چیزی.

هرچی از خیر بهم بقرستی محتاجم خدا.


هیچ سفری به شهر پدری ت نکردیم که خاطره خوش ازش مونده باشه، اولین سفر که برای آشنایی بود با بیمارشدن شدید خواهرم تلخ شد، دومی و سومی و چهارمی و. حتی سفر عروس شدن و رفتنم هم آنچنان تلخ بود که هنوز از عروس شدن در این خانواده پشیمانم.

این آخرین سفر، سفر روز عاشورا، از همه پر تبعات تر و داغون تر، نمی دونم، فقط مصطفی سر خلاف میلش شدن اوضاع، زندگی رو به راحتی حاضره تمام کنه. من اما بچه دارم، نمی تونم قیدش رو بزنم

کاش می تونستم بنویسم چرا این رفتارا رو می‌کنه، کمی از خودم و او می نوشتم و دلم سبک می شد اما دریغ، دست و دلم سسته از او و زندگی ای که مردش مرد نیست.


 

به تقویم هجری دوسال پیش توی همچین شبی بستریه بیمارستان بودم، داشتم دردهای جدا شدن تو از عالم رحم به عالم دنیا رو تجربه می کردم، آروم و آهسته، شد که فکر می کردم چی از این درد شدیدتر خواهد بود، و چه دردی اینقدر عاقبت امید بخشی می‌تونه داشته باشه!؟

درد اونایی که دارن شهید میشن.

به دنیا اومدی و بعد از ورود تو به دنیا، چشیدم دردهای شدیدتر و بدون امید رو، آهسته آهسته مادر شدن رو باور کردم.

تا مرگ رفتم، مرگ رو باور کردم، دیدم از دست رفتن قوا رو، دیدم لاحول و لا قوت الا بالله رو

خیلی عبرت ها رو با این اتفاق گرفتم

ادب شدم تاحدی، و با تو -در حد شعور درک حقیقتم- جوری برخورد کردم که خدای غیوری که توی رو به امانت به دستم داده ازم ناراضی نشه، آخه او قطعا از من به تو عاشق تر و غیور تر هست.

صرف اینکه من تو را حمل کردم و به دنیا آوردم مجوزی برای سلطه و بروز ابرازات بدخلقانه و ابراز بی صبری و کم ظرفیتی من برای تو نمی‌شه.

تو بنده ی خدایی، که همه چیزت در دست اوست، دادنت، ندادنت، گرفتنت، و اینکه خدا رحم و دامن و آغوش منو برای رشد تو وسیله ای قرار داد رحمت خدا به من و افتخاری برای من بوده، لایق اینم کرده که دست خلقتش توی رحمی که خودش در بطن من به امانت قرار داده صنعت گری کنه، فرصت مادری بهم بده، فرصت بی بدیل رشدی عظیم، رحمتی پربارتر از هر دانشگاهی. توی این دوسال می تونستم رتبه عالی دکتری و چنتا مقاله و کلی پیشرفت کاری و علمی داشته باشم، ولی هیچکدوم همپایه ی بهره ای که از این دو سال مادری بردم نمی شدند.

عجب رحمی به من کرد خدا، عجب رحمی. منو لایق این دید که یکی از بنده هاش که برای خلیفه اللهی آفریده شده، برای مقرب خودش شدن آفریده شده، برای کمال و اوج گرفتن آفریده شده در دامن من باشه، سبحان الله، از خدا ممنونم. چه فرصتی بهم داد، شمه ای از عشقی که به بنده اش داره رو به من چشوند با دادن تو. جل الخالق واقعا جل الخالق.

اگر به انتخاب خودم بود شاید هرگز رشد رو در مادری نمی دیدم و این هرگز انتخابم نمی شد، خودخواه تر از این حد ها بودم، توی افق های خودم سیر می کردم.خدا میشماسه بنده هاشو که کی به چه دردی می‌خوره.

 

+خدایا ممنون میشم یه بار دیگه، حتی اگر فقط و فقط یک بار دیگه هم که بشه، لایقم کنی، آخه هنوز اونی که باید میشدم نشدم.

 

 

+محتاج دعاتونم برای کسب لیاقت‌های بزرگتر از لیاقت و تصورم.


وقتی ما رو صدا می زنی باهم، حس میکنم داری اجزای وجودت رو صدا می زنی. ان شاءالله که تکثر و پریشانی و ناهمسویی این دو جزء از وجودت، تو زو پریشان نخواهد کرد، پذیرفته ام باهمه عشقی که از تو در دلم رخ داده، تو مال خدایی و مادر بودن من تنخا فرصتی برای رشد من و امتحانی از سوی خدا برای منه

و اینکه عشق رو درک کنم و عشق نادیده ز دنیا نروم

برای تو عاقبتی عاشقانه و عارفانه و متعالی از خدا خواسته ام. تو باید با عشق حقیقی آشنا بشی، و از مشق وحدت در عشق پاک و عمیق و دقیق زمینی ت به بالا برسی

ان شاءالله


بسم الله الرحمن الرحیم

دور زندگی می کنیم، از همه ی خانواده

دیشب وقتی پدربزرگ و مامان جون و خاله هات داشتن با دخترک خداحافظی می کردن.

می گفت منم میخوام بیام گچساران

بهش می گفتن مامان نمیاد ها!

می گفت چرا میاد

شب که توی گهواره تش می ئادم باهام اتمام حجت می کرد که من فردا می خوام با پدر بزرگ و مامان جون و مامان ع برم گچساران


صبح بعد از نماز صبح راه افتادن همه و رفتن

دخترک توی گهواره خواااب.

چقدر ئل مامان جون و پدربزرگ نرفته براش تنگ شده بود

چقدر سفارشش رو بهم می کردم


همه رفتن و آخر از همه هم داداش رفت

حس کسی رو داشتم که توی قبر گذاشتندش و رفتن

همه ی متعلقات و عزیزان و وابستگی ها او رو گذاشتن و رفتن.

ابکی لظلمت قبری.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها